حکایت

ساخت وبلاگ

یکی از بزرگان عرب برای مهمانی نزد امام حسن مجتبی رفت. هنگام غذا که سفره را پهن کردند، مرد عرب شدیدا ناراحت شد و گفت : من چیزی نمی خورم. امام حسن فرمود : چرا غذا نمی خوری ؟ آن مرد گفت : ساعتی قبل به فقیری برخورد کردم. اکنون که چشمم به غذا افتاد به یاد آن فقیر افتادم و دلم سوخت. من نمی توانم چیزی بخورم مگر اینکه شما دستور دهید مقداری از این غذا را برای آن فقیر ببرند.
امام حسن فرمود : آن فقیر کیست ؟ مرد عرض کرد : ساعتی قبل که برای نماز به مسجد رفته بودم مرد فقیری را دیدم که نماز می خواند. بعد از فراغت از نماز دستمالش را باز کرد تا افطار کند. شام او نان جو و آب بود. وقتی آن فقیر مرا دید از من دعوت کرد که با او هم غذا شوم ولی من که عادت به خوردن چنان غذای فقیرانه ای نداشتم ، دعوت وی را رد کردم. حال اگر ممکن است مقداری شام برای وی بفرستید.
امام حسن مجتبی با شنیدن این سخنان به گریه افتاد و فرمود : او پدرم امیرمومنان و خلیفه مسلمانان ، علی (ع) است. او با اینکه بر سرزمینی بزرگ حکومت می کند اما مانند فقیر ترین مردم زندگی می کند و همیشه غذای ساده می خورد.

شميم بادرود...
ما را در سایت شميم بادرود دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد رضا عارفیان 55555 بازدید : 187 تاريخ : يکشنبه 8 دی 1392 ساعت: 1:24

نظر سنجی

نظرتون درباره وبلاگم چیه...؟

خبرنامه